نقد نمایش دریا زدگی به کارگردانی مسعود بیگلری وسید محمد رضا مرتضوی
درهم شکستن موقعیت ابسورد وتراژیک «خطوط من ذهنین»
ایران تئاتر_سید علی تدین صدوقی : نمایش دریازدگی واجد رگه هایی از ابسورد است موقعیتی که نمایش ایجاد می کند نیز مترتب همین معنا است . ابسورد در اصل به معنای فاقد هماهنگی است در واقع ناهماهنگ از نظر عقلی یا عرفی،بی تناسب ، نامعقول ،غیر منطقی .
ابسورد چیزی است که عاری از منظور است . در واقع انسان از ریشه های مذهبی ، متا فیزیکی ،وفوق طبیعی خود جدا شده ،انسان گم شده که همه کنش های او بی معنا عبث وبی فایده است . و مگر در نمایش دریا زدگی دوشخصیت اصلی اینچنین نیستند ، مگر گم نشده اند ، مگر کنش های آنها در راستای هدفی عبث نیست ومگر زندگی اشان به بیهودگی نگذشته . مگر به ظاهر در موقعیتی گریز ناپذیر گیر نیفتاده اند . به بیانی دیگر تئاتر ابسورد یگ گام به جلو بر می دارد وتلاش می کند بین فرض های اساسی خود و فرمی که این فرض ها در آن بیان می شوند هماهنگی ایجاد کند .
در نمایش تا جایی این مورد نیز دیده می شود . باید گفت دیدگاه های پروست که بکت نیزتحت تاثیر آن بود حاوی موضوعاتی است که بکت می خواست در خصوص آنها بنویسد مانند ناممکن بودن مالکیت در عشق وتوهم دوستی .
در نمایش دریا زدگی عشق وجه دوم مسئله است .نمایش بیشتر پیرامون تفکر واندیشه صحبت می کند .در خصوص " من ذهنی " منی که ما طی سالیان براثر تربیت های درست یا غلط خانوادگی ، عرف جامعه ، اخلاقیاتی که درست تفهیم ومعنی نشده اند، مقرارات و قوانین ، بایدها ونبایدها ، خرافات ، سنن آئین وآداب و باورهای به جا و نا به جا و درست وغلط و... از کودکی بر ماحقنه وتحمیل شده اند و همین ها ذهن ما را در واقع وابسته خود نموده اند به گو نه ای که این نه ما بلکه " من ذهنی " ماست که به جای خود ما تصمیم می گیرد. تمام مواردی که از کودکی تا نوجوانی وجوانی وبزرگسالی در مغز ما فرو شده است مانع از تصمیم گیری وتفکر واندیشه صحیح ومنطقی ، فارغ ازخود سانسوری وتحت تاثیر قرار گرفتن به این وآن نحله فلسفی و فکری ایدئولوژیک و... می شود .
به گونه ای که " من ذهنی " هماره ما را بر سر دوراهی تصمیم گیری قرار می دهد . و ما را از عقوبت تصمیمان می هراساند به طوری که اکثر اوقات گیج شده ودر نهایت تصمیم های خود را جامه عمل نمی پوشانیم وپس از گذشت سال ها غبطه می خوریم که ایکاش آن تصمیم را به انجام می رساندیم ویا به آن ایده عمل می کردیم و یا آن کار را انجام می دادیم و...
اما دیگر سودی ندارد و " من ذهنی " کار خودش را کرده است و ما را از زندگی و زندگی کردن باز داشته است . اینکه نتوانستیم " اتفاق لحظه " را بپذیریم وبا آن همراه شویم ودر" لحظه وآن " باشیم . همان گونه که مولا علی ( ع) فرموده اند " دریابید بین دو عدم را " دو عدم یعنی چه ؟ چرا ایشان آن قدر بر این نکته تاکید می ورزند ؟ در واقع بین دو عدم یعنی بین " گذشته وآینده " یعنی نماندن در بین ایکاش گذشته وحسرت آینده . یعنی نترسیدن از آنچه که بر اثر مثلا تصمیمی یا انجام ایده یا کاری پیش خواهد آمد . یعنی در لحظه بودن واتفاق لحظه را پذیرفتن ونترسیدن از آنچه که در پیش است وستیزه نکردن با آن . به قول مولانا " هله هوش دارکه با بی خبران نستیزی پیش مستان چنان رطل گران نستیزی گر نخواهی که کمان وار ابد کژمانی چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی "...
یعنی ستیزه نکردن با آنچه که حضرت دوست در زندگی برابرت می نهد . یعنی گوش جان سپردن به انسان هایی که آزاد اندیش بودند و جزم اندیشی نکردند . انسان هایی مانند مولا علی (ع) ، مولانا ،شمس تبریز و... واگر بر اساس فرمایش گهر بار مولا علی (ع) در لحظه نباشی و بین دو عدم را درک نکنی در واقع قافیه زندگی و ایضا اندیشه واندیشیدن و پس آنگاه رشد وتعالی به سوی کمال را باخته ای .
شخصیت زن ومرد نمایش درواقع درگیر همین ماجرا هستند .آنان آن قدر ذهن واندیشه خود را مرز بندی کرده اند وآن قدر سد و دیواردرلایه های اندیشه وذهن خود قرار داده اند ، آن قدر در گذشته وآینده ای هنوز نیامده مانده اند که حال را از دست داده اند که دیگر نمی توانند درست بی اندیشند حتی عشق هم نمی تواند آنان را نجات دهد و تحت تاثیر این عقبه های ذهنی قرار می گیرد ودرست به همیبن دلیل است که مولانا می فرماید " تو همه هوشی وباقی هوش پوش" در واقع از نظر مولانا تمامی افکار واندیشه های ما ، نوع وشیوه زندگی امان ، آئین وسنن وباورها یمان ، وتمام آنچه که از کودکی به عنوان نصیحت وپند و رعایت عرف اجتماع وکار بد وکارنیک و زشت وزیبا و باید ونباید ها و آموزه های درست ونادرستی که از کودکی در خانواده ومدرسه ودانشگاه و... بر ما حقنه شده و مانع از اندیشیدن و رسیدن به بن اندیشه می شود ؛ همه چون " هوش پوشی " است که بر فکروذهن ما مستولی شده وما و زندگی امان وشیوه زیست مان را در چنبره خود گرفته ونمی گذارد به اندیشه والای انسانی برسیم . به اندیشه ای که از
" فیه وفنفخت من روحی " سر چشمه گرفته ومی گیرد و حضرت حق در ما به ودیعت نهاده . تمام این موانع را " من ذهنی " ایجاد می کند ونمی گذارد خویشتن خویش را بازیابیم .
مرد و زن در یک موقعیت غیر منطقی گیر کرده اند آنان نوعی زندگی را که روند پیر شدن شان را کند می کند و به تعویق می اندازد یا آن ها را در سنی ثابت در پیری نگه می دارد بر جوانی وزندگی معمولی وپیرشدن عادی مانند همه انسان ها ترجیح داده اند . وحال در پیری به یک روزمرگی و روزمره گی رسیده اند. آن ها نمی خواهند ویا نمی توانند جور دیگری فکر کنند " من ذهنی اشان " به آن ها این اجازه را نمی دهد .
این دو نفر آن قدر خطوط ثابت ذهنی برای خود ترسیم کرده اند که چون سد ودیواری نمی توانند از آن خطوط ذهنی که حالا جزئی از باورشان و وجودشان شده است عبور کنند . زن اصولا اعتقادش مبنی بر همین تفکر است . ماندن وعبور نکردن از چیزی که خود برای خویش ساخته ، از همان " هوش پوش ها " ؛ مرد اما در یک لحظه به خود می آید وترس را به کناری می نهد واز خطوط فکری خود ساخته عبورمی کند وجوان می شود . در واقع به روا ل عادی زندگی باز می گردد وبه تعبیری روح وجان واندیشه اش جوان می شود و جسارت پیدا می کند و دل به دریای متلاطم زندگی می زند و سوار بر کشتی زندگی وعشق ورزیدن بدون قید وشرط شروع به پارو زدن می کند. بدون تاسی تفکری که در محدوده سیاه یا سپید خلاصه می شود.
خطوط و باند های سیاه وسفیدی که در کف صحنه کشیده شده و زن ومرد هر کدام باید در محدود ه رنگ خود حرکت کنند نیز موید همین نکته است .خطوط محدود فکری ای که " من ذهنی " باعث شکل گیری آن شده وچون سدی در نحوه اندیشدین و کنش فرد عمل می کند و او را وا می دارد که فقط در محدوده وخط فکری تک رنگ وتک بعدی خودش حرکت کند.
این از هرکدام از آن دونفر یک انسان فرو خورده وترسو می سازد ؛ که مدام خویش را سانسور می کند واجازه بروز وظهور افکار تازه را به خود نمی هد وخویش را در پستوی تفکرات پوسیده زندانی می نماید . او فقط باید یک جور فکر کند . زن سپید ومرد سیاه همین ، در صورتی که اندیشه وتفکر واندیشیدن هیچ گاه در چهار چوبی خاص وثابت قرار نمی گیرد .
در نهایت مرد جسارت این را می یابد تا پا را از خط فکری ای که برای او تعریف کرده اند وخودش سال ها پیرو آن بوده فرا ترنهند . در واقع دیگر خویش را سانسور نکند وترس را به کناری گذاشته واین سد فکری را که " من ذهنی " برای او ساخته وپرداخته کرده بشکند .
حال عشق نیز رنگ وبوی خاص خودش را نشان می دهد . با گذشتن از خط سیاه که محدوه مرد است او جوان می شود و زن همچنان پیرمی ماند . در واقع تفکر واندیشه مرد جسارتی که به او اجازه داده تا پا را فراتر از خطوط ثابت وتکراری فکری خود بنهد او را جوان کرده . زن به همین زندگی راضی است او می ترسد ؛ چرا که از تحول وتازگی هراس دارد .او جسار ت وجوانی را بر نمی تابد وعشق را با معیارهای اشتباه خودش می سنجد .
حتی عشق وحسادت زنانه نیز نمی تواند به او شجاعت لازم را بدهد . در واقع او نمی خواهد که پای خویش را از محدوه خود واز خط فکری ثابت خود فراتر گذارد . به گونه ای نگاه او به عشق و زندگی اشتباه است او همه چیز را برای خود می خواهد . مرد را، عشق را ، با اوبودن را تحت هر شرایطی ،او نوعی حس تملک بر مرد و بر عشقشان دارد وچیزی که این تملک را حفظ می کند همین خطوط ثابت فکری است وعدم تغییر شرایط فعلی . زن حتی به پیانوی مرد هم حسادت می کند .
به همین دلیل در نهایت نمی تواند با مرد همراه شود. وبه ناچار تغییر مرد را می پذیرد واو را با دختر جوانی که عاشقش شده راهی می کند تا با کشتی از آن دیار بروند . هر چند که مرد به او اصرار می کند که نمی خواهد برود اما زن نمی پذیرد حتی اوبه خواست مرد پایش را از خط نیز فراتر می نهد اما تغییری نمی کند چون عمیقا این تغییر را نمی خواهد از سویی تمامیت خواه است ومرد را به تمامی برای خودش می خواهد واین اشتباه است . هرچند که مرد هنوز عاشق اوست .از سویی زن به زندگی آرام وبی تلاطم عادت کرده اما مرد با توجه به روحیه هنری ای که دارد " او موسیقی دان است" نمی تواند با انفعال زندگی کند ومدام در خطوط فکری ثابت وتکراری وکلیشه ای حرکت کند خطوطی که حتی ارتباط او وهمسرش را نیز تحت کنترل دارد ومانع از آن می شود .
رنگ سیاه وسپید خطوط ولباس های مرد و زن نشانه ای از نرینگی و مادینگی هستند . همان رنگ های یین ویانگ چینی ها که نماد مونث ومذکرند .زن لباسش سپید است ومرد سیاه . صورتک های سیاه وسپید هم واجد همین معنا است تو گویی صورتک ها این بار خود اصلی شخصیت ها را نشان می دهند . اینکه در پس صورتک به نوعی راحت می توان حرف زد وخود خویش را نشان داد و تفکرات اصلی را بیان نمود .
ما هر اندازه که برای خود خطوط فکری مشخصی بسازیم در واقع خویش را محصور کرده ایم . باید تن به دریا بزنیم وخود را به دست امواج پر تلاطم بحر اندیشه وتفکر بسپاریم تا جوان شویم ومعنی عشق وزندگی را دریابیم . اگر چنین نکنیم " من های ذهنی " وخطوط فکری ثابت نشات گرفته از آموخته ها وباورها و.. گاه اشتباه وغلط چون سدهای سنگین ودیوارهایی بتونی ما را تا ابد در پس خود نگه می دارند . به گونه ای که حتی عشق وزندگی وجوانی وپیری و.. نیز تماما تحت تاثیر وتحت الشعا ع آن قرار می گیرد. پس بایسته است که ترس را به کناری نهیم وپا را از خطوطی که ما را محاصر کرده اند فراتر گذاریم ودر هوای آزاد دریای پر تلاطم اندیشه انسانی نفس بکشیم . انسانی که مولانا در خصوص او می فرماید " ای برادر تو همه اندیشه ای مابقی خود استخوان ریشه ای "
این مهم دست نمی دهد مگر آنکه به فرمایش مولا علی ( ع) به " من عرفه نفس وفقد عرفه ربه " برسیم تا با معرفت به خویش و به تربیت کننده امان که همانا حضرت حق جل واعلاست رسیده و از آن طریق " من های ذهنی " را بازشناسیم واز مکرشان رهایی یابیم وبه سوی کمال وتعالی گام برداریم واین همه با عشق میسر می شود. با ستیزه نکردن وپذیرفتن اتفاق لحظه با درک بین دوعدم . همان گونه که مرد آن را می پذیرد وپا را از محدوده ای که به او تحمیل شده فراتر می نهد .
درنهایت باید گفت طراحی صحنه ولباس همسو با لایه های زیرین ومفاهیم نهفته درمتن بود .کارگردانی نیز با طراحی میزان وحرکات همسو با پرداخت شخصیت ها توانسته بود با مخاطب ارتباط دراماتیک بر قرار نماید . هرچند که صدا سازی بازیگر نقش پیرزن به نوعی تصنعی می نمود و اصولا نیازی هم به این صدا سازی در پرداخت شخصیت او احساس نمی شد . به جز این ها بازی های سید رهام عسگری ومهناز میرزایی روان وقابل باوربود به گو نه ای که توانسته بودند تا حدودی به درک نقش وحس وحال آن وتحول حسی در شخصیت هایی که بازی می کنند نایل آیند . ریتم های درونی وبیرونی هم البته می توانست درجاهایی مطلوب ترگردد وایضا چنانچه از حرکات ومیزان تکراری پرهیز می شد نمایش به زمان مطلوب تری هم دست پیدا می کرد .اما در کل باید گفت شاهد تئاتری قابل قبول بودیم که با اندیشه وتفکر همراه بود ومخاطب را نیز با خود همراه می کرد . به نویسنده ، کارگردانان وگروه خسته نباشید میگویم .
.
سید علی تدین صدوقی / ایران تئاتر